شبهای نمناک

این خط نوشته ها حاصل ذهن فسیل گرفته ی این رها شده ی اسیر در گمراهی هاست -ساحل

شبهای نمناک

این خط نوشته ها حاصل ذهن فسیل گرفته ی این رها شده ی اسیر در گمراهی هاست -ساحل

تحــــمل

و روز ها و ثانیه ها و ماه ها 

و آه هایی که می آیند و طعام  صبح و شامم شده

و نداهایی که نیامده خفه می شوند

و سرابهایی که هر لحظه در درونم به نمایش در می آیند و همیشه جز اشک سودی برایم ندارند

و من 

این خسته شده در این کشاکش بی رحم زمانه

چشم به زنگ و آهنگی که شاید کسی را به همزبانی برگزینم

و چه غلط و چه بد  اندیشه ایست که برای خود رقم زده ام

سال هاست که  می نگرم که چگونه سوخته می شوم

و چگونه چون آب منجمد به آفتاب سوزان روان شدن خود را می نگرم

و خدا می داند که چه حالم و چه گونه ام

سال هاست به جرم صورتم این گونه لگد مال می شوم

و سال هاست که صورتی از تنهایی برایم صورت می کنند

و فقط برگ های سجلدم هست که مرا تنها نشان نمی دهد

اما همه یک طرف 

در آورتر اینکه با کسی باید راز گویم که سال هاست لگد کوب او شده 

و همیشه آیینه ای از کوچکیم را در برابرم به نمایش در آورده است

کسی را یار کرده که خود مرا پست و حقیر خواند

یاد ها مانده است روزگاری که خود را لایق خوش آب و گلان نوشته بود

و مرا زایده ای در فرا روی خود

هنوز اشکانم شهادت می دهند که صورتم را چگونه بر رخم کوبیدند تا جمال خود را دلیل باشند

بزک شده گان را یک به یک در پیشم به نمایش در آورندند که خود را بیشتر میزان کنم

و بدانم که هستم و باید چه بکنم

و من هراسان از تنهایی چگونه سالیانی است در قعر چاهی به تنهایی این گونه به زانو نشسته ام

.

و بلند زمانی است که من دیگر خود را نمی بینم

و دیر زمانی است که مردم

و چه مردنی 

و چه غریب گوری برای خود به ارث گذاشته ام


دیگر دلم هم برای خودم نمی سوزد

دیگر دلم هم باور کرده که چیزی نیستم

و شاید هم نبودم و سراب دیده بودم

دیگر نمی خواهم خودم را تحمل کنم 

مانند بسیاری که نمی خواهند و نخواستند تحمل کنند

می خواهم مانند دیگران از خودم نفرت داشته باشم

می خواهم مانند آنان خودم را دوست نداشته باشم

می خواهم خودم را عوض کنم

دیگر از خودم خسته و دل زده شده

و یارای تحمل خویشتن را ندارم

و باز

و باز هر گونه که می کنم می بینم که سجلد مرا این گونه نوشته اند

و مرا جز خاک سرد توانی برای تعویض نیست

و حال من چگونه کنم؟


... زیبایی

همه عالم محو در زیبایی است و کسی را که چشمی بر عالم داشته باشد سیاهی نبیند
و هر چه که مدح ستایشی از کسی یا چیزی گفته شود مدح و زیبایی اوست
و غیر او مدح و ستایشی نیست که گفته شود و مگر نه اینکه «الحمد لله رب العالمین» که ستایش و مدح فقط از آن خداست و این نه اینکه کسی را نتوان مدحی کرد و ستایشی نتوان کرد بل این است که مدح و ستایش کسی یا چیزی در باطن همان مدح و ستایش اوست و مگر نه اینکه در این عالم غیر اویی نیست و هر انچه که هست اوست. و مگر نه اینکه مدحی که گفته شود زیبایی و جمالی است که در ممدوح خود دیده شده که آن نیز برگرفته شده از جمال و زیبایی اوست.
گل و طبیعت و کوه وچنگل همه اشکالی از زیبایی صورت اوست
و دل دادگی و محبت جلوه ای از کمال و اوج زیبایی اوست که او نیز بارها تذکر داده که گوش باشیم
و کتابش هر انجا که تصویری از زیبایی صورت دنیوی گفته شده غالبا پاداشی عینی برای مان تصور می کند
ولی هر گاه که از زیبایی دل دادگی و محبت گفته شده خود را پاداش قرار داده و قرب خود را نوید داده
حال زیبایی گل و صورت دیدنی عالم خاکی 
یا سیرت و دل دادگی هایی که چشمی توان دیدنش را نیست؟
هر گز نمی توان زیبایی یک گل را با زیبایی یک دوست داشتن مقایسه کرد 
و اگر نمایشی از این زیبایی تصویر کشیده می شود آیینه ای است از درون به آتش کشیده ی شده من 

حیران

سلام

زمان هایی است که نمی دانی چه می خواهی و نمی دانی چه بنویسی

نمیدانی که را دوست داری و چه را دوست داری

نمی دانی گریه کنی یا خنده

نمی دانی باران لذت بخش است یا آفتاب

غم  محبوب است یا غنا


و امروز من از زمان هایی است 

که از حال و روز  خود آگاهی و اطلاعی ندارم

گهی بر سجاده بیتوته کرده و چشمه غمآبه جاری ساخته

و گهی بر اسب سرکش نفس لهیب زده و آزادوار در تاخ وتاز زمانه او را به نگاره می نشینم

از سر سجاده جام می نوش کرده

و در بزم مستانه سجاده تمنا کرده

و در این احوال سرگردانم

و درمانده از این صورت و سیرت خویشتن

و آه

و آه 


گویند آنان که سجاده دل را گشوده و در قنوت خود سیمای ربوبی را نگریسته اند چون همچون منی را نظاره کنند حقیقت را درک کرده و زشتی عمل و رفتار را در سیمای نمایان خواهند دید و این از الطافی است که هدیه به آنان کنند


اما غمی که مرا در برگرفته استشمام بوی تعفن و لجن گرفته خود است که نمایان می بینم 

امروز سیاه های گندآبی سیرتم آنچنان بر خویشم نمایان شده که هر آیینه بیم آن دارم که دیگران نیز آگاه از سر درونم شوند و سیاهه عملم بر ایشان گشوده شده بینم

و من خجلت زده از خدای و خلق

و آه خدای خوبم -که خوبیت در طغیانم بی دلیل نبوده- مگر برایم جز نجوای«یاستارالعیوب» امیدی هست.

و...

 

و ای خدی من

و چه زیباست و مدهوش کننده است فرصت زمانی که تو را خدای می خوانم 

اگرچه که زشتیم مرا در مقابلت خجل زده کرده ولی در مقام فقری که به تو دارم در نیازم را به سوی تو خواهم ساخت تا هر آیینه در گشودن درب فقط تو را رویت کنم





 

 

راه

پاپ فرانسیس-پاپ کلیسای کاتولیک روم-:
             
کلیسا دیگر به جهنم اعتقادی ندارد.


دکتر حسن روحانی: 
            نمی‌توان مردم را با زور به بهشت برد



و اینجا انسان سرگشته در هیاهوی زورمداران و غارتگران کلام خدا چگونه صراط را برای خود هموار بیند تا نه از «ضالین» باشد و نه از «غیر مغضوب علیهم»

یار

من و تنهایی قفسی  ساخته ایم

ودرآن زندانیم

من و تنهایی روزها به چراغی که در آن سو تر روشنایی نذر نمود است

حسرت وار خیره و آه به حلقومیم

من و او حسرت یک بار جدایی از هم داریم

حسرت یک شب بی هم همه شبها به خواب می بینیم

من و تنهایی حسرت حسرت آنان که به دنبال شبی با اویند در دل داریم

حسرت یک شب که کنار رود یک تنه شعر سراییم و....

حسرت آنیم که از خود نگوییم 

خداحافظ

خدا حافظ 

از این لانه

از این شهر و از این خانه

که من مدت زمانی دور به پایش منتظر بودم

خداحافظ

زمین سخت

زمین منجمد در بوران زمستانی

زمین کشت گشته از نفاق سایه های غم

خداحافظ

تحمل های شب، مادر

به پای مهد چوبینم

خداحافظ

توی ای  رود روان در بستر گمگشته ی ایام طفولیت

توی ای زاینده ی خشکیده بر سیمای شهر من

خداحافظ 

تو ای پس کوچه های خاکی عارض

تو مسجد که تا پایان ندیدم از تو خوش رویی

خداحافظ

تو ای مدرسه دیروز من

که امروزت نمی دانم چه شکلی هست

خداحافظ

درختان ردیف در کنار هم

کنار بیشه زاران به غارت رفته ی از یاران.

غرق را باز غرق کردم ز ایام قدیم  خود 

که تادیدم هوای بس غباری بر دلم دارد

خداحافظ

آرامگاه خوب بابایم

کنارت را چه شبهایی که تا پاسی

حروف دل کنارت به زحمت ساز می کردم

خداحافظ 

امیر و مصطفی 

 یاران دیروزم 

که تصویر شب آلودم هنوز در خاطر ایام دی مانده ست

سعید هاشم عبداله و مهدی

کریم «قدس سره» 

حمید و هانی  و محسن

خدا حافظ

ای غول خوش اخلاقم

ژیانت هست در یادم

سفرهایی که با ایشان گذر شد در گذار عمر

همیشه خاطراتی است در شبهای تنهایی

خداحافظ

جاده ی خاکی

مرزهای مرغی بین زمین های کشاورزی

خداحافظ

کارتکیا

که تا آخر هم  ندانستم چه نامی هست بر رویش

خداحافظ

صبح روز عاشورا

صدای نازنین طبل

دویدن های دنبال یک زنجیر

و آشوبی که در  ظهرش برای یک غذایی بود

خداحافظ

بسیج 

که پست ش را غنیمت ها ندانستیم

و در شبهای آن تمام عشق را خواندیم

خداحافظ 

سحرهای شب احیا

دعا های کمیل ذکریا

الهی العفوگفتن دلدار

خداحافظ



20درصد

از روزی که فرماندهان را گذاشته تا حقوقدانان را سروری دهیم حقوقمان را دیرتر به حسابمان میریزند

خدا را شکر امسال 20 در صد حقوقمان اضافه شد تا غنای 20 درصدمان را فراموش کنیم

و اگر 5 درصد دیگر هم مرحمت کنند شاید از خیر 5 درصد هم بگذریم

دیگر راحتی آنقدر بر دوشمان سبکی کرده که  ذوق زدمان کرده که فکر نکنم کسی دیگر نیازی به آب سنگین داشته باشد

ودیگر فردو را فقط برای تفریح و استفاده از حال هوای مطبوع و دل انگیزش یاد کنیم 

و دختران و پسرانمان را دیگر به جای شادی و شور در تفرجگاها نیازی به زنجیر کردن خود برای گفتن مثلاً حقی نداشته باشیم

چقدر کم و شاید قلیل العقل بودیم که زیبایی اصفهان را بگذاشتیم و به یو سی اف که خودمان هم نمی دانیم معنی اش چیست، باد به قبقبه انداخته که ما  می توانستیم

راستی چقدر ما بی فکر  بودیم 

که کیک و شیرینی بسیار شیرین یزد و اصفهان و قم را رها کردیم و در بیابانهای لم یزرع به  دنبال کیک زرد گشتیم

چقدر نادان بودیم که جوانانمان را وادار می کنیم به جای ادبیات و شعر و حقوق وریاضی به دانستن رشته هایی که در آن باید بدانیم که هسته چیست و چه می کند کردیم 

راستی چرا

ظریفی می گفت که به اندازه ای که نیم سال بگذرد همانظور که آن ستوده نام نفت به سفره یمان آورد او نیز زنجیر های پیچیده  را باز میکند

و من ساحل نشین دلخوش به بادی که بوزد و هوایی تازه کند

پشیمانم چرا اینقدر در این بلاد کج اندیش بودیم و نفهمیدم و کارهایی کردیم که نمیدانم جبرانی برایش هست یا خیر

فکرش را بکن 

اگر این ظریف اندیشان پرفسور صورت چند دهه پیش بودند راستی اینقدر زحمت برایمان بود که امروز بخواهیم 31 شهریور را یادبود کنیم و افتخار؟

شاید آن پیر ساده لوح راست گفته بود...


آن وقت که می شود کنار شیطان ایستاد و دست داد وخندید چرا اسلحه، چرا سختی، چرا مبارزه و چرا..

مگر ما چکار داریم که چه کسی حق است و چه کسی کشته می شود

به ما چه مربوط که فلسطین را چه کسی خورده

لبنان را چه کسی می خواهد

چرا جوانان سوری را در نگاه خانوادشان مثله می کنند

چرا در یمن هر روز پرندگان بی احساسشان قربانی  به پای بت مقدس غرب می ریزند

چرا در عراق کسی که از خانه بیرون می رود نمی داند  که بازگشتی برایش هست یا نه

به ما چه مربوط که سرزمین بوسنی هنوز هم بوی خون هزاران فدا شده شطرنج بازان جهانی شده را می دهد

به ما چه مربوط که شیخ عیسی قاسم برای چه فریاد می زند

به ما چه مربوط که شیخ نمر در زیر ضربات شلاق و شکنجه چه حیوانی است

به ما چه مربوط که در پاکستان کشتن شیعه ثواب بهشت دارد

به ما چه مربوط که در میانمار و آفریقای مرکزی هزارن مثل ما(!!!!) در انتظار کشته شدن چشم از زمین گرفته و آسمانیان را فریاد رس میخوانند

به ما چه مربوط که ...

اصلا به ما چه مربوط

هنر این است که ما در پیش کشیدم


و مگر نه اینکه با یک خنده از سبدی پر بار ما را خشنود کردند

و مگر نه اینکه مرغ سبدمان  را کباب کردیم تا کباب شدن دیگران را نبینم

قالب پنیر  را کارد زده تا کارد روی گلوی جوانان سوری و بحرینی و پاچناری و... را نبینیم

راستی می توان گفت که آوینی می فهمید!!!

چمران درست زندگی می کرد!!

سلیمانی آب در هاون نمی کوبد


و راستی چرا میگویند« انتظار در مبارزه است»



عریانی

من از دلتنگی خویش فغان ها کردم
حال که سرمایه ی من دلتنگی است
از سر شوق نثار قدمش فرش دلم را کردم
حالیا فرش دلم خود سبب سر شوقی است
و چه زیباست بوسیدن، و چه زیباست نثارش کردن
هر چه را هست درونم به دو لب شهره عامش کردم
گر که« ساحل» سراغی است از سر دلتنگی من
با نادیدن او چشم چرانی کردم

کلوپ

و هزاران سال است که اسیر دست و بازیچه گشته و هنوز گمنام ترین است
هزارانند که او را می خوانند و دنبالش کوچه کوچه و شهر به شهر و امروزه وطن به وطن حیرانند و صدایش می کنند و او هنوز گمنام غریب
گاهی بوسه را او می نامند و گاهی قطره غلطان بر روی گونه
گاهی عریانی و گاهی پوشیده گی
گاهی جنگ و گاهی صلح
گاهی همت بلند و گاهی سیاهی زندگی را
و گاهی ..
و آه ای عشق مرا دریاب
که خود نیز در دانستند عاشق ترینم

بودم...

و امروزی است دیروز فردایم 

در آن چون شیشه میدیدم

همیشه قبل خفتن آرزوهایم 

و امروز ، همان فردای امروزی است 

و من استاده در بادم

و آخر من ندانستم چرا این ها شدند 

تمام آرزو،  تمام فکر و آمالم

شبیه اشک بودم 

شبیه قطره شبنم

شبیه استکان بعد از شستن مادر

شبیه آهن تفت دیده در آتش

شبیه قطره آویز باران در سراشیب به شدت تند 

و امروزم 

تمام آرزویم آروزهایی که قبلاً آرزویم بود


و اما من

هوس را مرده کردم در این ایام یک روزه




و امروز

مسلمانان در میانمار به صورت دسته جمعی به خاطر مسلمانیشان زنده زنده سوختند

در شام سر بریده شدند

در عراق هر روز صاعقه ای  از بمب، بدنشان را تکه تکه کرده

در لبنان ترور می شوند 

در پاکستان اعلام جنگ علنی کرده و هر روز خبری از کشته شدنشان 

در عربستان حنجرشان را بستند و زعمیشان را سالیانی است که به محبس انداخته 

در بحرین روزی نیست که در سوگ یکشان، مردم عزادار نگردند و اگر صدایی کنند بلند زمانی به زندان افکنند

در مصر بزرگ محبان علی را آنچنان به خون انداختند که کلام نیز اشک بار از این همه سبوعیت

در (کشور)آذربایجان حق ندارند حتی بگویند حسین

در اروپا حجاب از سر مسلمان برداشته و زنده زنده سوزانده می شوند

در ...

و آخر زمان...

یک میلیون را در رواندا کشتند

دها نفر را در کلیسای داودیه زنده زنده سوزاندند

کوآنتانامو، ابوغریب، فاشیسم، هیتلر، صدام...

و هزاران هزاران قطره ای که انسان متمدن در تجدد خود فریاد می زند



و آیا نگفت روزی پسر از پدر و پدر از پسر اسلام خود از ترس مخفی نگه می دارند


5+1

عدد هایی که هر یک را رمزی است و گاه نشانه ای

و عددها دنیایی رمز الود در زندگی این بشر که نفس کشیدنش را خط کشی کرده دارد داشته 

5 را نیرویی خدایی خوانند که بزرگانی بسیار را در قدرت آن ورق های نگاشته و کرامات توصیف کنند

12 را صورتی دیگر 14 را سیمایی دیگر و بسیار رقم ها و اعدادی که انسانها به آن دل بسته و خود را در رنگ و لعاب آن باز می جویند

و خدای را از این رموز در کلامش بسیار است 

هفت آسمان ، 12 چشمه و بسیار دیگر از این ایات که شاید اعدادش برای ما آیتی شود و راهنمایی .


اما گذشت زمانه و روزگار ما هم اعدادی دارد 666 که نماد بد طینتانی است یا ....

و حال چندی است 5+1 رقم ها و اعدادی است که روز و شبی نیست که این برگه های کاغذی و نوری برای ما فریاد نزنند

و به راستی چیست

و چرا 

5+1 عددی است که قلیلی آن را زندگی ملتی دانسته و آسایش و اطمینان را در سایه این عدد مقدس شده می دانند

حتی آنگونه تفسیرش کرده اند که پنیر و تخم مرغ سفره ام را هم از سایه با برکت این رمز مقدس شده می دانند

دیگر حتی وقتی می خواهم نمیرو تهیه کنم سعی آن دارم که حتما پنچ به علاوه یک تخم مرغ پخته کرده تا شاید....

ولی خالی از بذل فکاهی 

و چقدر کوته بینیم که انتظار داریم که آنکه دشتنه در دست دارد تا ورید مان بشگافد را صلحی کنیم تا نان و تخم  مرغی به سفره آوریم

و  چقدر حقیریم که حاضریم که  آن چه که انسان برای آن خلقت شده را داده تا میلیارد دلار گرفته و پنیر و تخم مرغی در سفره گذاریم

و مگر شرافت آنی نشد که آدمی را اشرف خواند 

و مگر نگفت اگر خورشید را در دست راست و ماه را در ست چپ 

و مگر نبود امیر که تحمل ثانیه ای مماشات غیر صالحان را در ازای حکومت خود را بر نتابید

و مگر نگفت هیهات من الظله

و مگر نشنیدم  کلامش را در روزی که قیامت اولی بود که ما رأیت الا جمیلاً

و حال چه پست شده ام که به کلام افریته ای زشت منظر این گونه صلاح خود و همراهان را در لبخندشان تأویل کنیم و پیام شاد باش ساز کنیم


و زهی یاسین


بگذارم بگذرم 


یادش بخیر روزگاری را که آنان فقط چند عکسی از دور دست های آن به تحفه، لیقاتشان به آلاف والوف کرده و دریغ از زخمی بر پشانی

یادش بخیر عکسی را که آن که قوتشان در آتش نانی خشک و سیبی زمینی آبپز شده بود

یادش بخیر روزهایی که پنیر  مان را جیره می بستند تا همه با هم بخورند ولی پای عقب نکشیدند

یادش بخیر شبهایی که نفت مان را نمی خریدند ولی کرس هایمان را آتش کردیم تا خط آتش را برای رزمندگانمان امن تر کنیم

یادش بخیر روزگاری که شعارمان جنگ جنگ تا پیروزی بود 

و نگفتیم چرخ جنگ باید بچرخد تا زمانی که زندگی مردم هم بچرخد

روزگاری که اگر دشمن یاوه ای گفت جوابش را گلوله گلوله می دادیم 

و یاوه اش را خودمان توجیح نمی کردیم

روزگاری که ...

و یادش بخیر آن روز ها 5+1 نبود 

همشان یکی شده بودند و صفر ما را آروز داشتند


و صفر شدند و ما ندیدیم

اینگونه هنوز در فکریم که عددی هستند حال که عدد فقط پنج است و بست 

و مگر نبود روشن و شهریار ها  که کوچکترین ها را شکافتند تا عدد خود ساخته ی آنان را به سخره گیرد

 

ولی امروز آه 

و آه ای «معلم» سرود پیشه کن که سینه ام را دیگر یارای این سوخته دل را ندارد 


دیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضا
دیده بگشا بر عدم، ای مستی هستی فزا
دیده بگشا ای پس از سوء القضا حسن القضا
دیده بگشا ازکرم، رنجورِ دردستان، علی
بحر مروارید غم، گنجورِ مردستان، علی


               دیده بگشا رنج انسان بین و سیل اشک و آه
               کبرِ پستان بین و جام جهل و فرجام گناه
               تیر و ترکش، خون و آتش، خشم سرکش ، بیم چاه
               دیده بگشا بر ستم، دراین فریبستان، علی
               شمع شبهای دژم، ماه غریبستان، علی، علی


                                  دیده بگشا نقش انسان ماند، با جامی تهی
                                  سوخت لاله، مرد لیلی، خشک شد سروِ سهی
                                   زآگهی مان، جهل ماند و جهل، ماند از آگهی
                            (      دیده بگشا ای صنم، ای ساقی مستان، علی

                          تیره شد از بیش و کم، آیینه ی هستان، علی

نام

به اسم

و به نام

به نام خدایی که خدایش مباهات هر مخلوقی و رحمتش نهایت غایت هر صاحب اندیشه ای

و اندیشه را جز رحمتش راه  امکانی نیست

و اندیشه عظیم ترین خلفتش و سلسه جنبان آفرینش

و او خلقتش را با آفرینش اندیشه کمال بخشید

و انسان را به اندیشه شرافت و بزرگی  بخشید و او را خلیفه گرداند تا فخری بر موجودات گردد

و عرشیان را به کرنش واداشت تا بزرگی خود نمایان کند

و حیف آمد که این اشرف برگزیده خود را نشناخت گمراهی پیشه کرد تا ....

و به راستی خدای چگونه است که عرشیان و فرشیان را به سجود در پیشگاه این بنده خاک خورده این چنین دستور داد

و به راستی برای این انسان چه رمزی در این فرود و صعود قراد داد

و چگونه گشت که این شرافت خلقت این گونه از در رانده شد

و اینها را چگونه باید تفسیر و تأویل نمود

ولی  آنچه که به این اندیشه خاک خورده آمده این است که آدمی جز با سجود در برابر این انسان اشرف خلقت هرگز نخواهد توانست خلقت و بزرگیش را ادارک کند و تاب آورد

و مگر نه  این است که هر که خود را بشناخت او را کرامت کند و بزرگیش را تکبیر گوید

آرزو

بسم اله الرحمن  الرحیم

و سخن که از دلی سوخته آید شاید که دلی را بسوزاند

و تألمش اشکی را به غلیان آورد

و افسوسا که دنیایی هستیم که اشکش بیش از لبخندش است

و دنیایی که حسرتش بیش از امیدش ما را چون کرمکان تنیده به جانمان است

و خدای من 

در برزخی به گرفتار آمده ام که هوس اشک زیباترین ترانه ای است که برایم  باقی  مانده است

و چه بد هوسی است

و چه جانکش

چشمان تنگم از دنیایی که خود برای خود ساختم ام به تنگ آمده و رایای ایستادن را برایم مشکل و زجر آور نموده

دنیایی که اشکش را بیش از روز شمار نفس کشیدنم شماره کرده

دنیایی که محبت را آرزویی دست نیافتنی و محال یافته

دنیایی که آرزوی یک روز  که در آن عاشق باشی را باید سالیانی بس زیاد حسرت شماره کنیم و هر چه شماره کنیم کمتر و گاه هرگز دست نخواهی یافت

دنیایی که ساخته خود است و فراری از او نیست

و امروز باز بازی روزگار آنچنان بر دیدگانم سختی آورد که اشک نیز مرا تحمل نکرد

و دیگر نمی دانم که را خواهم و که را مراد سخن خود خوانم 

و اشک و اشک و  اشک

دیر زمانی است که ایستاده در قامت تند بادی که هر روز ریشه ای از صد برگ این دو روز آخر خود را قطع شده دیده و هنوز ...

و آه ای خدای من شرمنده تر از همه این من خاک خورده این بدی هایی که به خود کرده

و لجن مالیده این هیاهوی بی صدایی که قامتم را بسان چهار دستانی که روز و شب را در شکل دادن این تن خاکی به چرا از این علفزار به آن ... 

بل هم اظل

و خدای من قامتم را تکیده در این تند  باد فقط دلخوش به  سبق رحمته غضبه امیدوار نگاه داشته و الها امیدم رانا امید نکن

که بس زیان دیده و خساران خورده هستم


اما دنیا

دوست داشتنی که دوست ندارند

میلی  که میلش در ان نیست

آروزیی که آروزیش نیست

آمالی که فقط در صفحه دلت به صندوقخانه تاریک به غبار نشسته

و خواستنی که خواستی در آن نیست

و عشقی که معشوقی برایش نیست

و هوایی که در آن هوای کسی نیست

نمی دانم از کدام خصیصه ام به شکایت اشک روانه کنم

صورتم را که هیچ میلی از صورتکان در آن نمایان نیست

سیرتم را که لگد مال  شده  این لجام گسیخته ی وحشی  است

نمی دانم و نمی دانم و نمی دانم


 خدای من 

آنچه که آرزویم بود آنچه روا کرده بودی بود

و آنچه شد آن بود که لبخند تو بر آن نبود

خدای من تنها و مجرد شده در این برزخ به خود تنیده اشکم را شاهد آورده ام که سوزی  که درونم بند بند وجودم را خاکستر کرده را رهبری کند تا شاید  امیدی  زنده گردد و حیاتی دیگر روحم را آرام کند


و  من خسته، خسته تر از این دالان تاریک به شمعی امید بسته تا کور سویی در افق بی پایان تنهاییم نوری افشاند

و خدا کند که خسته تر نشوم که طاقت از دست داده و امید از کف بریده 

له له زنان پی هر سرابی تشنگی خود را صدا می کنم

و خدای من...

دوش

به نام خدایی که غنی است و دستگیران فقیر را دوست دارد

در وب نگاری از انان که در جایی حیات می کنند که کودکیم را در آن به دم وبازدم زندگی، روز و شب می کردم  قلمم را تکانی داد که:

از دل نوشته هایت لطافت روحی انسانی که در همه انسان ها ودیعه گذاشته شده و بیشتر در پستوخانه دل این اشرف خلق شده خاک نشین  به گرد غبار عادت کرده است
دل لطیف تر آن که از پشت شیشه ای که روزی را خدا در آن نهاده روی مادری را می بیند که چشمان کودکش را به حیلت می بندد تا کودکش از آن سوی شیشه آروزیی نکند.
و...
و مگر آشتی با خدا در آشتی با دستان پینه بسته پدری نیست که از چشمان کودکش خجل زده از درون گدازه می شود و فقط آه ضعیفی از دورن لبانش شعله می کشد
و به راستی کدام نماز و کدام دعایی انسانی را خدایی کرده 
و مگر علی نیست تا کیسه نیاز نیازمندان را به دوش نگرفته دست نیاز به سوی او نکشد
و ماکیسه نان را گذاشتیم تا کیسه کیسه از لطفش به نیاز بریم و حاشا که کیسه ای از او به مارسد و آنی که هست آن ماییم که این گونه می خوانیم نه آن چه باید باشد.
و نمازی ندیدیم و دعایی تا کنون نشنیدم
بگذارم به بگذرم و بیش از این سالی که می گوییند نو شده است را تلخ تقاشی نکنم

ناقص

قطره قطره اشکی که نیامد

سوز سوز ی که نسوزاند

صحنه صحنه که نیاموخت

نغمه نغمه که نسرود

و حال این تن مرده ی ذلیل شده در پس کوچه های خاک گرفته پر از آب

با خانه خود چه کردم

خانه ای که بلورین بود جای قدم های پادشاهان

خانه ای که شیشه ای رنگش خاطرش را به رحم می آورد   «رَازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیرِ»

خانه  ای که حسرت گه ملکوتیان و سر به مُهرگان آسمان بود

خانه ای که عشرت گه خاک نشینان به پرواز  بال گشوده

 

و اکنون  من خسته از این هیاهوی خفه شده

نشسته به بنایی که داشته و دارم می نگرم

سال نو یا حال نو

گذران عمر چنان لجام گسیخته و با نظم به شتاب نمایش سرعت گرفته که منِ در مانده در یک روز عید* طاقت شمارش روزها و شب هایی که برمن گذشته است را ندرام

ولی سخن از نو شدن است ولی چه چیز هنوز نمیدانم

من که هنوز هستم 

همانطور بی روح و تغییر نیافته

همانطور سر در گریبان کرده و خود را ندیده

همانطور در پیله ی به تن تنیده شده در حصار من و او های زندگی

همانطور سیاه آلود هوس ها و دل مرده ی تن های مرده تر از خود

همانطور بی نصیب از آب و دست به قلاب شده بر کشتی نجات

و هزارن همانطور دیگر 

پس چه چیز نو شده چه چیز تغییر کرده که باید خوش حال باشم و سله داده و ظاهر پوسته کنم 

چقدر کوچکم که برای غنچه کوچکی که بر درختی می نشیند من عمر خود را تعطیل کرده به شادی می نشینم

و حال آنکه من هنوز رشدنکرده و هنوز غنچه ای بر درخت زندگیم نرویده

چقدر روان پریشم که با کمی حرکت زمین و تغییر نوع برخورد خورشید با این کره خاک زده و کمی تغییر حالت باد این گونه مست و  سرگشته می شوم که خود نیز در تفکر آن عاجزم

آیا مرا فکری هست که اینگونه با خود می کنم


ولی هر چه هست اینکه هنوز بر من سالی نگذشته و در کودکی خود گرفتار آمده ام 

همانطور می خورم و همانطور اندیشه می کنم

جهان را بازیچه و خود را  بازی خورده آن تصور میکنم

پس من هنوز سال نویی را استشمام نکرده ام

وهنوز من همان یکساله که بودم هستم

اگر چه به لطف کانی های زمینی و کود و آبی که داده اندم مثل هیولایی، در یک سالگی این گونه گوشت و استخوانم بزرگ کرده ام

و سال هاست که فقط در اندیشه این اندیشیدن خود مانند به گل تپیده ای تقلا کرده و پیش نمی روم و گاه پایین تر نیز خود را دیده ام

و سال نو گذشت و زمین هم یکبار دیگر گرد خورشید خود رقصانی کرد و زمین و آسمان نیز لباس تازه اندازه کردند و...

و من به نظاره هنوز در یک سالگی

و با این همه سال نو مبارک


* هر روز که در آن معصیت نشود آن روز عید است(حضرت علی علیه السلام)

ساز

بسم الله الرحمن الرحیم

و اشک تنها ترین همدم روزگار تنهاییم

اشکی که از نای دل چنان به درد فرود آید که سوختگی دل را به آشکاری نمایان کند.

و  سوزی که سازی را برایش کوک نکرده اند تا در این ماتم بازار پر هوس بی قیمت، بهای خود را بهای ساز بی کوکش پیشکش کنم و باز ناکام از آهی و حیاتی...

و آه و آه و آه

و امروز خسته از این ضعیف و خسته شده ی باز


دیده ها

بسم اله که گفتم تا حرفم را شروع کنم دوباره یادم اومد که...

دلم میخواست از اون چه داشتم و دارم می بینم بگم. از روزگار خاکستری ان کوچک محله، اون کوچه ها و اون مردم دوست داشتنی و دوست نداشتنی.

اما امروز نمی دونم از کدوم دنده بلند شده بودم که دلم نمی خواست از زیبایی ها بگم، شایدم بد نباشه  آخه گفتنی را باید گفت.

شروع کردم به یاد آوردن. از محله ای که نمیدونم اسمش چی بود(بعد از جوی آرض) خونه ای بود که همین چند وقت  پیش که دیدمش هنوز همان طور که قبلا بود نقاشیش به جا مونده بود. دیوار کاهگلی و خشتی و کوتاه و کوچه خاکی و سقف دستشویی که از بیرون پیدا بود که معلوم بود از چند تکه تخته و چوب و .. تهیه شده بود و حیاط خاکی(البته تا اونجایی که چشمام اجازه دیدن داشتن)و خلاصه محقرانه ی محقرانه. اما این تمام دیدنی هایی نبود که یادم می اومد.

اطراف اون خونه پر بود از زمین های حاصلخیز کشاورزی که همیشه تو فصل های کاشت یا برداشت حال هوایی بود. ماشین های پر از گونی یا کارتن سیب زمینی و یا گونی یا پلاستیک های هویچ یا بعض موقع ها میوه های مختلف خلاصه ... 

اما این ها هم منظور من نیست. اون چیزی که یادم را همیشه مشغول می کنه این همسایگی این خونه ی تعریف شده با همسایه های کشاورز(شغل دوم) بود که هر کدومشون به تنهایی توی محل یک تریلی لقب و اعتبار دنبالشون بود. اون یکی بچه های حاج ابرا..... بودند که وضعشون بد نبود اون یه قسمت بچه های حاج عل...... بودند که اونها هم هر کدومشون سری توی سرهای این دنیایی بلند کرده بودند. خلاصه هر طرف از این صحرا مال یک بچه مایه دار یا بچه کد خدای سابق و لاحق و یا سردار و .....

امام با همه این همسایه های جور واجور اون خونه هنوز سال های ساله که تغییر نکرده و آدماش هنوز ....

شندید سردار فلانی حیاط کنار خونشون را خراب کرده یه چند طبقه ساخته نماش هم سنگ کرده خیلی با حال 

یا حاج آقای محل سید بزرگوار خیلی تو کارش پیشرفت کرده چند سال نیست که حاج آقا شده اما خونش دو طبقه و پرشیا سوار شده (من که چقدر خوشم میاد از این حاج اقای هایی که خیلی رو مد و به روزند) یا فلانی  را شنیدید که همون بچه شهیده را می گم عجب خونه ای....

 راستی حاج رم..... را یادم رفت بگم که خونه چند طبقه اش و .... منو یاد لبیک الهم لبیک روز عرفش می اندازه خیلی سوزناک می خونه 

اما اون خونه هنوز همون شکل و همون قیافه اهل خونه هنوز همون چادر خاکی و لباس مندرس شده قبل و...

راستی من از کجا هستم و چرا اینگونه فکر می کنم 

راستی می دانید ثمره آن ماشین های پر از سیب زمینی و...که حاصل زحمت ها و مشقتهای صاحبانش است همان خانه های و زندگی های زیباست. اما انچه که دل را می سوزاند، نه ، کمی به تأمل وا میدارد این بود که همه این ها از کنار همان خانه خشت و گلی که شهردار وقت دو اتاق برایش ساخته بود می گذرند و نمی دانم چرا آن سردار و آن... نگاهشان به آن خانه می افتاد و فکر نمی کردند

اما نه، گاهی فکر می کردند، زمانی که پشته ی سیب زمینی لگد خورده بود یا کمی از زمین کشاورزی شان اشکال داشت داد می زند که فرزندان فلانی(صاحبان همان خانه خشت و گلی) مقصرند.

اما این های حتی یک خشت بر روی دیوار های فرسوده آن خانه اضافه نشد که نشد. 

نه اینکه اضافه نشد حتی کسر شأن  خودمان هم می شد که در آن محله خانه داشته باشیم.

و وای بر ما و وای برما

بگذرم .

اما این ها ثمره دیگر هم داشت .مگر می شود اینگونه بود و نماز مسجدمان هم کامل باشد، مگر می شود عزاداری مان هم کامل باشد.

شنیده ام که آن دسته عزاداری به این دسته که می رسند بزرگان کودک فکرشان دستور می دهند که از چای این عزا خانه نخورند که شبهه ناک است و فلان. یا برای کودکان و کوچک تر ها کلاس می گذارند و شام می دهند که آنان در آن هیئت که اینان نمی پنسندند شرکت نکند

ادامه دارد.........









او کیست؟

سخن گفتن را کام به او داشته و نامش را سرآمد سیاهه قلم خود کرده، تا مُهری از تعلق در نقش و نگار سخنم از یاد باشد.

و هر آن موقع که سیاهه برداشته تا سیقل دهنده گونه هایم شود و اشک در این فرود به زحمت نیفتد،

 و یاد شکوه ها و آه هایی که در سینه ام سالیانی است به خوش نشینی عادت کرده  را زمزمه کنم...

او را که اول سخن می نگرم  از خود و هر چه در دل دارم و نیت داشته در رویتش همه را به شکوه برایش ناله کنم، خجل زده می نگرم