سرنوشتی که انگار چون سایه رهایم نمی کند
و آسمانی که سالهاست چون این روزهای شهر هایمان دیگر بنای باریدن بر رویم راندارد
و خورشیدی که روشنی اش را دریغ کرده و اگر چه پشت ابری نیست
و درختانی که سایه ای دیگر ندارند
و رودهایی که خشکیده اند
و چشمه هایی که نمی جوشند
و انگار قیامت قلب و دل من از همین روزهاست که آغاز شده
و کسی نیست که فکر که نه ذهنش نیز برای کسی مشغول باشد
و باز من
شکست خورده در این بازی
در این رویاهای دو شبه
و آه هایی که باز بلندیش گوشهایم را آزار می دهد
و نگاه هایی که یکی یکی از من روی می تابند
و باید باور کنم
چیزی که نبوده است را
چیزی که بودش را مانند سر خوردن آب در گلو زود باید فراموش کنم
و باز پایان
پایان شبهای که به صبح کشیده نمی شود
و نوشته هایی که بجای محبتا جابجا می شوند
و ...
و اسمان چه زمانی آبی خواهد شد
و آبها در کدام فصل روان خواهند شد
و اشک ها را کی پایانی است
و خدا می داند
و آه ای خدای من
با همه کژیهایم باز زیباییت را می سرایم
و چشمانم را به امید زیباییت هر صبحگاهان پلک باز خواهم کرد
و خود میدانی با همه غفلتم آگاهانه می بینمت
و امید را از تو به توشه بردم
که امید توست که رویای توبه و انابه در دلم زنده نگه داشته.
و به امید تو یا کریم