شبهای نمناک

این خط نوشته ها حاصل ذهن فسیل گرفته ی این رها شده ی اسیر در گمراهی هاست -ساحل

شبهای نمناک

این خط نوشته ها حاصل ذهن فسیل گرفته ی این رها شده ی اسیر در گمراهی هاست -ساحل

غوغا

به اسم او 

در برزخی سوار گشته ام که دیوانگی دیوانگان و تفکر فلاسفه را آروزیی بس عمیق دارم. حال چگونه خود را در دیوانگیم صاحب فکر ببینم خود در در نزاع با خودم.

خدایا آنقدر از رسم و قاعده و علت و معلول خود کتابت کرده خسته گشتم که دیوانه ای را که بی خرد انجام می دهد دوست دارم تو را دوست داشته باشم و تو را پس از کنار زدن  همه لات و الات و هیاهوی قواعد و تشریعات و تشرعات و مدرسه و خانقاه و دیر فقط  تو  بخوانم و خود را فقط عبد نه چیز دیگر بدانم.

و خدایا خسته ام از این همه مدرسه بازاری که راه رسیدن به تو باید گذران کرد و تو را در آن ندید. خسته ام از معلمم   که هر روز تو را بر روی تخته سیاه شده برایم تعریف می کند و برایم نقاشی می کند ولی خود نشانی تو را در ذهن ندارد.

خسته ام از همکلاسی هایم که راه یافتنت را می خوانند و نمی دانند. 

دوست دارم  از این قفس فرار کنم و تو  را در آنجا که هستی علم کنم.

دوست دارم تو را همان گونه که خود دیده ام بر روی لوح سیاه مدرسه نقاشی کنم.

دوست دارم مدرسه ام را خراب کنم و مدرسه ای بسازم که تو در دورن آن محبوس باشی تا نیازی به رسم نقاشی برای فهمیدنت نباشد. 


بازار

شبی دیگر 

شبی که آسمانش را هنوز ندیده ام

شبی که چشمم از دلم و دلم از او به خجالت، زمان حباب می کند و به سوی آسمان ندیده به پرواز در می آورد

شبی که سیاهی آن سفید تر از ذغال نوشته ی من است.

شبی که دلم برای خودم سوخت

سوخت و آتش گرفت که چگونه هیچ فروخته شدم

هر آن گاه که قیمتم را در برگه فروش خودمی بینم دوست دارم سینه ام را با دو دستم از هم بشکفام

ولی افسوس که این ها همه آرزو است

و رویایی که ...

اما

و اما آنچه که هست این من حراج گذاشته شده در بازار بی سود دنیا است که این گونه به ناله و فغان در پی رفته ی یغما شده خود این گونه این سو و آن جانب به پیش هر حجره ای که رنگی دارد از دست رفته ام را طلب می کنم  و بدا که هیچ عوضی نمی یابم

طلبی که از خود دارم را آرزوی ستاندش از دکه هایی که با چراغ روشن شده اند مرا کشان کشان به سعی واداشته

و عجبا از این من گم شده در خود، که سراب را آب و چراغ ها را خورشید می بیند

حال با این حال چگونه کنم

و تسلای خاطر را از کدام دکه و حجره به عاریت گیرم. از کدامینشان نشانم را گیرم تا پیدایم کنم

و آه

آه و آه

چقدر سرد و طویل است این ویرانه ی مزین

و چقدر سخت است قدم  را شماره کردن 

و خدا کند که بیابم



و امشب شب سرد و سوزانی دیگر 

در این مسقف شده رنگارنگ، در میان دیوارهای بلند که کوتاهی بند انگشتانم را هم اندازه نیستند،
در شلوغی خرید و فروش،
در میان سرهایی که هر کدامشان نقاشی به صورت گرفته اند 

تنها ییم را صدا می کنم




شهادتین

هر آنچه می نگرم می بینم که موعودم را به چشم می بینم.  و مگر نه  این است که خدای را از آیه ها می توان دید و مگر نبود کلامش که «کور باد چشمی که او را نبیند». پس چگونه است که او را نبینم. و مگر نخواست که در نبودش رسولانش را طاعت کنیم و مگر انگشتر وعصای را نشانه نکرد.



ولله در دلم هر لحظه که می نگرمش، سیما و چهره اش را به وضوح می بینم .و خدا می داند که دوست دارم برایش جان را توان بود تا بر دست گیرم و زیر قدومش قربان کنم. و خدا می داند هر گاه که چشمانش را غمگین می بینم تمام بند بند وجودم از درد فرا گرفته شده و با وجود ناپسند بودن از خدا مرگ را هدیه می خواهم.

و خدا می داند ذره و اندک شبه ای ندارم که او همان است که می انگارم. ولله که رسولی به این آشکاری و نمایانی از او به اندیشه ام پرواز نداده بودم.

و ازخدا می خواهم که مرگم را در بودش قرار دهد که نفس کشیدن در دنیای بی او تصورش برایم زجر آورترین عذاب برای خود می دانم.

نفس بده تا برایت نفس نفس بزنم
نفس به جز تو نخواهم برای کس بزنم
مرا اسیر خود کرده ای آقا دعایی کن
که آخرین نفسم را در رکابت بزنم

آغاز است یا پایان

زمانی چشمانم به قلم سیقل یافت که دل مرده بود از نقشی که بر او رفته بود . نقشی که هر آیینه آنی که او هدیه کرده بود را به درد آورده بود.

خواستم بنگارم از آنچه می شنوم  از آنان که می روند یا آنان که مانده اند.

به راستی کدامین هستیم رفتگان یا ماندگان

دنیا را چگونه بنگریم محل گذر یا ماندن

اگر گذر است کیانند گذشته گان و اگر ماندن است ماندگاران کدامند

و مگر نه این است که هزارانند آنان که بودند و دیگر حتی ذهن کسی هوس ندارد از آنان بخواند و ویران تر این که توان آن نیست که درکی از آنان کند. حال اینان گذشتگانند یا مانده گان.
و مگر نیستند کسانی که از پیچ و خم این سیاه روزگار گذشته و تازه دنیا رسیدگان نیز از آنان به نیکی یا زشتی یاد می کنند.

به راستی کجا هستیم؟

مانده ایم یا رفته...

 

نئشه آمد که رفت .چشم باز کردم تا ببینم رفته ها را.

یادی شد و رفت 

 


ادامه مطلب ...

عصر نوشته




سلام  و صبر

به غروبی نشسته ام که تمام خوبیها و بدیها درونم به نزاع نشسته و من خسته و حیران این ماجرایی که نمی دانم چگونه از کارزار آن به سلامت به در برم.

ماجرای غریبی که دل و عقل به راه انداخته و من بی خود شده از سیلاب هواها و دعاها به تخته پاره ای که میان اقیانوس به اسارت گرفتار شده و در خم هر موجی به این سو در غرش طوفانی به آن سو در تلاطمم.

سویی که دل را شیدایی می کند و هزار رنگ دلبری برایش سرود می کند و من تنها و دور مانده از همه این زیبایی ها به این اندیشه دارم که چگونه از این حصار به خود تندیده ی غم آلود شکسته شوم و خود را کامیاب از باده ی این ترانه ی بهاری یابم. 

وصف عیشی گویم که باور وجودش تمام وجود را به رعشه در می آورد و تصور حالات و اشکال آن لالایی شبانه ام شده به گونه ای که صبحگان به دنباله آن رویاها پای از خواب می کشم ولی چه احساس غریبی است. احساسی که نیافتنش بند بند وجودم را به فریاد می آورد و پایانی بس غمگین برایم نسخه می کند.

سویی عقلی سخن با من می کند و از طرب و آبی کلام به آواز می کند که رویاهایم را در آن به سخره درآمده می بینم . خود را خجل زده در هیاهویی که خود به راه انداخته می بینم. و شرمگین از تمناهایی که نمی دانم چگونه از آن به سلامت در آیم.

حال این تن خسته از این بازیهای طول و دراز زمانه مانند لاشه بی جان شده در کناری به تماشا نشسته است و خود را خسر الدنیاو آلاخره  این بازی می بیند.

و اگر نبود ولا تقنطوا من رحمة الله  هر آیینه پایانی برای خود متصور نبودم.

و خدا را شکر که تویی خداییم را کنی. و هزار توبه که من رسم آن ندانم.

و الهی سرکشیم را به عذر غفلت درمان کن و سردادگیم را به رحمت افزون.


ولی ای کاش

 

اگر از روزگار پرسیم که اندرخود چه ها داری.

اگر از آب آن دریای بالایی که از رودی خموش

به غرش می رود بالا.

اگر از قطره اشکی که از آن گوشه ی بالا

کند بازی وغلطان سر خورد پایین.

اگر از آن درخت سخت که دستانش به پر باری خورد خاک زمین بر تن.

اگر از آن کلاغ زاغ که چشمانش نهان است در میان آن سیاهی ها

بپرسید کوش؟

پس کی رفت؟

چرا اینقدر زود ؟

جوابی نیست با اینکه همه دانند

با اینکه همه بودند

وبا اینکه همه خود راهیش کردند

و امروز

چه سخت است با همه بودن

با همه از دوریش گفتن

در فراقش اشک غلطاندن

ولی ای کاش می شد یک شبی دیگر

هوای کوچه ما هم بگیرد از چراغ شمع، زیبایی

وآیا می توان دیدش ؟

وآیا می توان دیروز را شست

واز باور برونش کرد

.

.......ولی ای کاش

 

تلخ نامه


سلام

ز تنهایی سخن کردم

رفیقانم مرا دیوانه نامیدند

ندانستند که تنهایم،

ز چشمانم نفهمیدند که گریه روزگارم را مرتب خیس و نمناک  و ز خشکی یش نمک زاری به روی گونه هایم رد پای است

نفهمیدند که دیگر آسمان بی  ابر بارانیم کرده است

نفهمیدند که دیگر رودی نیست، سیل آب شور است که می شوید ز دلها آنچه غصه است

نفهمیدند در بی آبی است، سیلاب


                 ولی فهمیده بودم که می دانند آن نادانسته ها را



و امشب


باز شبی دیگر ز شبهای شلوغ پر ز تنهایی است

ز شبهایی که از پر کاری تنهاییم تا صبح، به چشمانم  مجال روی هم رفتن ندادم


ز شبهایی که تنها بالشم خیسی تنها بودنم دانست


امان و صد امان از دل که هر وقتی که غوغایی است در او

به چشمانم امان و راحتی حسرت شود

اول کلام

سلام

 در روزگاری قریب چشمانم به آسمانی روشن شد که هرگز تصور نمی کردم روزی خود شاهد غلطان شدن غمآبه از گونه های خود باشم و خود را تنها مانند تکه تخته ای در وسط اقیانوس متلاطم ببینماما انچه که امروز می نگرم همان تخته چوبی هستم در وسط اقیانوسی متلاطم حوادث این سو و آن سو در حرکتم و خدا را شاکرم که همین اندازه که در این دریا لااقل در حرکت سیر می کنم.

 حوادثی که بعضا ثمره و میوه رفتار های خودم بوده و بعض آن ثمره ی....

 قرار دارم که هر از گاهی زندگیم را نوشته کنم تا شاید لااقل خودم با دیدن و خواندن آن در این واپسین روزهای هستیم عبرتی گیرم تا شاید صراطی که در آنم راست گردد.  یاحق