و هزاران سال است که اسیر دست و بازیچه گشته و هنوز گمنام ترین است
هزارانند که او را می خوانند و دنبالش کوچه کوچه و شهر به شهر و امروزه وطن به وطن حیرانند و صدایش می کنند و او هنوز گمنام غریب
گاهی بوسه را او می نامند و گاهی قطره غلطان بر روی گونه
گاهی عریانی و گاهی پوشیده گی
گاهی جنگ و گاهی صلح
گاهی همت بلند و گاهی سیاهی زندگی را
و گاهی ..
و آه ای عشق مرا دریاب
که خود نیز در دانستند عاشق ترینم