شبهای نمناک

این خط نوشته ها حاصل ذهن فسیل گرفته ی این رها شده ی اسیر در گمراهی هاست -ساحل

شبهای نمناک

این خط نوشته ها حاصل ذهن فسیل گرفته ی این رها شده ی اسیر در گمراهی هاست -ساحل

عریانی

من از دلتنگی خویش فغان ها کردم
حال که سرمایه ی من دلتنگی است
از سر شوق نثار قدمش فرش دلم را کردم
حالیا فرش دلم خود سبب سر شوقی است
و چه زیباست بوسیدن، و چه زیباست نثارش کردن
هر چه را هست درونم به دو لب شهره عامش کردم
گر که« ساحل» سراغی است از سر دلتنگی من
با نادیدن او چشم چرانی کردم

کلوپ

و هزاران سال است که اسیر دست و بازیچه گشته و هنوز گمنام ترین است
هزارانند که او را می خوانند و دنبالش کوچه کوچه و شهر به شهر و امروزه وطن به وطن حیرانند و صدایش می کنند و او هنوز گمنام غریب
گاهی بوسه را او می نامند و گاهی قطره غلطان بر روی گونه
گاهی عریانی و گاهی پوشیده گی
گاهی جنگ و گاهی صلح
گاهی همت بلند و گاهی سیاهی زندگی را
و گاهی ..
و آه ای عشق مرا دریاب
که خود نیز در دانستند عاشق ترینم

بودم...

و امروزی است دیروز فردایم 

در آن چون شیشه میدیدم

همیشه قبل خفتن آرزوهایم 

و امروز ، همان فردای امروزی است 

و من استاده در بادم

و آخر من ندانستم چرا این ها شدند 

تمام آرزو،  تمام فکر و آمالم

شبیه اشک بودم 

شبیه قطره شبنم

شبیه استکان بعد از شستن مادر

شبیه آهن تفت دیده در آتش

شبیه قطره آویز باران در سراشیب به شدت تند 

و امروزم 

تمام آرزویم آروزهایی که قبلاً آرزویم بود


و اما من

هوس را مرده کردم در این ایام یک روزه




و امروز

مسلمانان در میانمار به صورت دسته جمعی به خاطر مسلمانیشان زنده زنده سوختند

در شام سر بریده شدند

در عراق هر روز صاعقه ای  از بمب، بدنشان را تکه تکه کرده

در لبنان ترور می شوند 

در پاکستان اعلام جنگ علنی کرده و هر روز خبری از کشته شدنشان 

در عربستان حنجرشان را بستند و زعمیشان را سالیانی است که به محبس انداخته 

در بحرین روزی نیست که در سوگ یکشان، مردم عزادار نگردند و اگر صدایی کنند بلند زمانی به زندان افکنند

در مصر بزرگ محبان علی را آنچنان به خون انداختند که کلام نیز اشک بار از این همه سبوعیت

در (کشور)آذربایجان حق ندارند حتی بگویند حسین

در اروپا حجاب از سر مسلمان برداشته و زنده زنده سوزانده می شوند

در ...

و آخر زمان...

یک میلیون را در رواندا کشتند

دها نفر را در کلیسای داودیه زنده زنده سوزاندند

کوآنتانامو، ابوغریب، فاشیسم، هیتلر، صدام...

و هزاران هزاران قطره ای که انسان متمدن در تجدد خود فریاد می زند



و آیا نگفت روزی پسر از پدر و پدر از پسر اسلام خود از ترس مخفی نگه می دارند


5+1

عدد هایی که هر یک را رمزی است و گاه نشانه ای

و عددها دنیایی رمز الود در زندگی این بشر که نفس کشیدنش را خط کشی کرده دارد داشته 

5 را نیرویی خدایی خوانند که بزرگانی بسیار را در قدرت آن ورق های نگاشته و کرامات توصیف کنند

12 را صورتی دیگر 14 را سیمایی دیگر و بسیار رقم ها و اعدادی که انسانها به آن دل بسته و خود را در رنگ و لعاب آن باز می جویند

و خدای را از این رموز در کلامش بسیار است 

هفت آسمان ، 12 چشمه و بسیار دیگر از این ایات که شاید اعدادش برای ما آیتی شود و راهنمایی .


اما گذشت زمانه و روزگار ما هم اعدادی دارد 666 که نماد بد طینتانی است یا ....

و حال چندی است 5+1 رقم ها و اعدادی است که روز و شبی نیست که این برگه های کاغذی و نوری برای ما فریاد نزنند

و به راستی چیست

و چرا 

5+1 عددی است که قلیلی آن را زندگی ملتی دانسته و آسایش و اطمینان را در سایه این عدد مقدس شده می دانند

حتی آنگونه تفسیرش کرده اند که پنیر و تخم مرغ سفره ام را هم از سایه با برکت این رمز مقدس شده می دانند

دیگر حتی وقتی می خواهم نمیرو تهیه کنم سعی آن دارم که حتما پنچ به علاوه یک تخم مرغ پخته کرده تا شاید....

ولی خالی از بذل فکاهی 

و چقدر کوته بینیم که انتظار داریم که آنکه دشتنه در دست دارد تا ورید مان بشگافد را صلحی کنیم تا نان و تخم  مرغی به سفره آوریم

و  چقدر حقیریم که حاضریم که  آن چه که انسان برای آن خلقت شده را داده تا میلیارد دلار گرفته و پنیر و تخم مرغی در سفره گذاریم

و مگر شرافت آنی نشد که آدمی را اشرف خواند 

و مگر نگفت اگر خورشید را در دست راست و ماه را در ست چپ 

و مگر نبود امیر که تحمل ثانیه ای مماشات غیر صالحان را در ازای حکومت خود را بر نتابید

و مگر نگفت هیهات من الظله

و مگر نشنیدم  کلامش را در روزی که قیامت اولی بود که ما رأیت الا جمیلاً

و حال چه پست شده ام که به کلام افریته ای زشت منظر این گونه صلاح خود و همراهان را در لبخندشان تأویل کنیم و پیام شاد باش ساز کنیم


و زهی یاسین


بگذارم بگذرم 


یادش بخیر روزگاری را که آنان فقط چند عکسی از دور دست های آن به تحفه، لیقاتشان به آلاف والوف کرده و دریغ از زخمی بر پشانی

یادش بخیر عکسی را که آن که قوتشان در آتش نانی خشک و سیبی زمینی آبپز شده بود

یادش بخیر روزهایی که پنیر  مان را جیره می بستند تا همه با هم بخورند ولی پای عقب نکشیدند

یادش بخیر شبهایی که نفت مان را نمی خریدند ولی کرس هایمان را آتش کردیم تا خط آتش را برای رزمندگانمان امن تر کنیم

یادش بخیر روزگاری که شعارمان جنگ جنگ تا پیروزی بود 

و نگفتیم چرخ جنگ باید بچرخد تا زمانی که زندگی مردم هم بچرخد

روزگاری که اگر دشمن یاوه ای گفت جوابش را گلوله گلوله می دادیم 

و یاوه اش را خودمان توجیح نمی کردیم

روزگاری که ...

و یادش بخیر آن روز ها 5+1 نبود 

همشان یکی شده بودند و صفر ما را آروز داشتند


و صفر شدند و ما ندیدیم

اینگونه هنوز در فکریم که عددی هستند حال که عدد فقط پنج است و بست 

و مگر نبود روشن و شهریار ها  که کوچکترین ها را شکافتند تا عدد خود ساخته ی آنان را به سخره گیرد

 

ولی امروز آه 

و آه ای «معلم» سرود پیشه کن که سینه ام را دیگر یارای این سوخته دل را ندارد 


دیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضا
دیده بگشا بر عدم، ای مستی هستی فزا
دیده بگشا ای پس از سوء القضا حسن القضا
دیده بگشا ازکرم، رنجورِ دردستان، علی
بحر مروارید غم، گنجورِ مردستان، علی


               دیده بگشا رنج انسان بین و سیل اشک و آه
               کبرِ پستان بین و جام جهل و فرجام گناه
               تیر و ترکش، خون و آتش، خشم سرکش ، بیم چاه
               دیده بگشا بر ستم، دراین فریبستان، علی
               شمع شبهای دژم، ماه غریبستان، علی، علی


                                  دیده بگشا نقش انسان ماند، با جامی تهی
                                  سوخت لاله، مرد لیلی، خشک شد سروِ سهی
                                   زآگهی مان، جهل ماند و جهل، ماند از آگهی
                            (      دیده بگشا ای صنم، ای ساقی مستان، علی

                          تیره شد از بیش و کم، آیینه ی هستان، علی

نام

به اسم

و به نام

به نام خدایی که خدایش مباهات هر مخلوقی و رحمتش نهایت غایت هر صاحب اندیشه ای

و اندیشه را جز رحمتش راه  امکانی نیست

و اندیشه عظیم ترین خلفتش و سلسه جنبان آفرینش

و او خلقتش را با آفرینش اندیشه کمال بخشید

و انسان را به اندیشه شرافت و بزرگی  بخشید و او را خلیفه گرداند تا فخری بر موجودات گردد

و عرشیان را به کرنش واداشت تا بزرگی خود نمایان کند

و حیف آمد که این اشرف برگزیده خود را نشناخت گمراهی پیشه کرد تا ....

و به راستی خدای چگونه است که عرشیان و فرشیان را به سجود در پیشگاه این بنده خاک خورده این چنین دستور داد

و به راستی برای این انسان چه رمزی در این فرود و صعود قراد داد

و چگونه گشت که این شرافت خلقت این گونه از در رانده شد

و اینها را چگونه باید تفسیر و تأویل نمود

ولی  آنچه که به این اندیشه خاک خورده آمده این است که آدمی جز با سجود در برابر این انسان اشرف خلقت هرگز نخواهد توانست خلقت و بزرگیش را ادارک کند و تاب آورد

و مگر نه  این است که هر که خود را بشناخت او را کرامت کند و بزرگیش را تکبیر گوید

آرزو

بسم اله الرحمن  الرحیم

و سخن که از دلی سوخته آید شاید که دلی را بسوزاند

و تألمش اشکی را به غلیان آورد

و افسوسا که دنیایی هستیم که اشکش بیش از لبخندش است

و دنیایی که حسرتش بیش از امیدش ما را چون کرمکان تنیده به جانمان است

و خدای من 

در برزخی به گرفتار آمده ام که هوس اشک زیباترین ترانه ای است که برایم  باقی  مانده است

و چه بد هوسی است

و چه جانکش

چشمان تنگم از دنیایی که خود برای خود ساختم ام به تنگ آمده و رایای ایستادن را برایم مشکل و زجر آور نموده

دنیایی که اشکش را بیش از روز شمار نفس کشیدنم شماره کرده

دنیایی که محبت را آرزویی دست نیافتنی و محال یافته

دنیایی که آرزوی یک روز  که در آن عاشق باشی را باید سالیانی بس زیاد حسرت شماره کنیم و هر چه شماره کنیم کمتر و گاه هرگز دست نخواهی یافت

دنیایی که ساخته خود است و فراری از او نیست

و امروز باز بازی روزگار آنچنان بر دیدگانم سختی آورد که اشک نیز مرا تحمل نکرد

و دیگر نمی دانم که را خواهم و که را مراد سخن خود خوانم 

و اشک و اشک و  اشک

دیر زمانی است که ایستاده در قامت تند بادی که هر روز ریشه ای از صد برگ این دو روز آخر خود را قطع شده دیده و هنوز ...

و آه ای خدای من شرمنده تر از همه این من خاک خورده این بدی هایی که به خود کرده

و لجن مالیده این هیاهوی بی صدایی که قامتم را بسان چهار دستانی که روز و شب را در شکل دادن این تن خاکی به چرا از این علفزار به آن ... 

بل هم اظل

و خدای من قامتم را تکیده در این تند  باد فقط دلخوش به  سبق رحمته غضبه امیدوار نگاه داشته و الها امیدم رانا امید نکن

که بس زیان دیده و خساران خورده هستم


اما دنیا

دوست داشتنی که دوست ندارند

میلی  که میلش در ان نیست

آروزیی که آروزیش نیست

آمالی که فقط در صفحه دلت به صندوقخانه تاریک به غبار نشسته

و خواستنی که خواستی در آن نیست

و عشقی که معشوقی برایش نیست

و هوایی که در آن هوای کسی نیست

نمی دانم از کدام خصیصه ام به شکایت اشک روانه کنم

صورتم را که هیچ میلی از صورتکان در آن نمایان نیست

سیرتم را که لگد مال  شده  این لجام گسیخته ی وحشی  است

نمی دانم و نمی دانم و نمی دانم


 خدای من 

آنچه که آرزویم بود آنچه روا کرده بودی بود

و آنچه شد آن بود که لبخند تو بر آن نبود

خدای من تنها و مجرد شده در این برزخ به خود تنیده اشکم را شاهد آورده ام که سوزی  که درونم بند بند وجودم را خاکستر کرده را رهبری کند تا شاید  امیدی  زنده گردد و حیاتی دیگر روحم را آرام کند


و  من خسته، خسته تر از این دالان تاریک به شمعی امید بسته تا کور سویی در افق بی پایان تنهاییم نوری افشاند

و خدا کند که خسته تر نشوم که طاقت از دست داده و امید از کف بریده 

له له زنان پی هر سرابی تشنگی خود را صدا می کنم

و خدای من...

دوش

به نام خدایی که غنی است و دستگیران فقیر را دوست دارد

در وب نگاری از انان که در جایی حیات می کنند که کودکیم را در آن به دم وبازدم زندگی، روز و شب می کردم  قلمم را تکانی داد که:

از دل نوشته هایت لطافت روحی انسانی که در همه انسان ها ودیعه گذاشته شده و بیشتر در پستوخانه دل این اشرف خلق شده خاک نشین  به گرد غبار عادت کرده است
دل لطیف تر آن که از پشت شیشه ای که روزی را خدا در آن نهاده روی مادری را می بیند که چشمان کودکش را به حیلت می بندد تا کودکش از آن سوی شیشه آروزیی نکند.
و...
و مگر آشتی با خدا در آشتی با دستان پینه بسته پدری نیست که از چشمان کودکش خجل زده از درون گدازه می شود و فقط آه ضعیفی از دورن لبانش شعله می کشد
و به راستی کدام نماز و کدام دعایی انسانی را خدایی کرده 
و مگر علی نیست تا کیسه نیاز نیازمندان را به دوش نگرفته دست نیاز به سوی او نکشد
و ماکیسه نان را گذاشتیم تا کیسه کیسه از لطفش به نیاز بریم و حاشا که کیسه ای از او به مارسد و آنی که هست آن ماییم که این گونه می خوانیم نه آن چه باید باشد.
و نمازی ندیدیم و دعایی تا کنون نشنیدم
بگذارم به بگذرم و بیش از این سالی که می گوییند نو شده است را تلخ تقاشی نکنم

ناقص

قطره قطره اشکی که نیامد

سوز سوز ی که نسوزاند

صحنه صحنه که نیاموخت

نغمه نغمه که نسرود

و حال این تن مرده ی ذلیل شده در پس کوچه های خاک گرفته پر از آب

با خانه خود چه کردم

خانه ای که بلورین بود جای قدم های پادشاهان

خانه ای که شیشه ای رنگش خاطرش را به رحم می آورد   «رَازِقَ الطِّفْلِ الصَّغِیرِ»

خانه  ای که حسرت گه ملکوتیان و سر به مُهرگان آسمان بود

خانه ای که عشرت گه خاک نشینان به پرواز  بال گشوده

 

و اکنون  من خسته از این هیاهوی خفه شده

نشسته به بنایی که داشته و دارم می نگرم

سال نو یا حال نو

گذران عمر چنان لجام گسیخته و با نظم به شتاب نمایش سرعت گرفته که منِ در مانده در یک روز عید* طاقت شمارش روزها و شب هایی که برمن گذشته است را ندرام

ولی سخن از نو شدن است ولی چه چیز هنوز نمیدانم

من که هنوز هستم 

همانطور بی روح و تغییر نیافته

همانطور سر در گریبان کرده و خود را ندیده

همانطور در پیله ی به تن تنیده شده در حصار من و او های زندگی

همانطور سیاه آلود هوس ها و دل مرده ی تن های مرده تر از خود

همانطور بی نصیب از آب و دست به قلاب شده بر کشتی نجات

و هزارن همانطور دیگر 

پس چه چیز نو شده چه چیز تغییر کرده که باید خوش حال باشم و سله داده و ظاهر پوسته کنم 

چقدر کوچکم که برای غنچه کوچکی که بر درختی می نشیند من عمر خود را تعطیل کرده به شادی می نشینم

و حال آنکه من هنوز رشدنکرده و هنوز غنچه ای بر درخت زندگیم نرویده

چقدر روان پریشم که با کمی حرکت زمین و تغییر نوع برخورد خورشید با این کره خاک زده و کمی تغییر حالت باد این گونه مست و  سرگشته می شوم که خود نیز در تفکر آن عاجزم

آیا مرا فکری هست که اینگونه با خود می کنم


ولی هر چه هست اینکه هنوز بر من سالی نگذشته و در کودکی خود گرفتار آمده ام 

همانطور می خورم و همانطور اندیشه می کنم

جهان را بازیچه و خود را  بازی خورده آن تصور میکنم

پس من هنوز سال نویی را استشمام نکرده ام

وهنوز من همان یکساله که بودم هستم

اگر چه به لطف کانی های زمینی و کود و آبی که داده اندم مثل هیولایی، در یک سالگی این گونه گوشت و استخوانم بزرگ کرده ام

و سال هاست که فقط در اندیشه این اندیشیدن خود مانند به گل تپیده ای تقلا کرده و پیش نمی روم و گاه پایین تر نیز خود را دیده ام

و سال نو گذشت و زمین هم یکبار دیگر گرد خورشید خود رقصانی کرد و زمین و آسمان نیز لباس تازه اندازه کردند و...

و من به نظاره هنوز در یک سالگی

و با این همه سال نو مبارک


* هر روز که در آن معصیت نشود آن روز عید است(حضرت علی علیه السلام)